جان دادن پیش چشم زیبارویان
محمد جواد قدسی
آخرین رکعت عشق
خانعلی، مرد خدا بود. یک معلم ساده. بچة یکی از روستاهای اراک. میگفت: «دوست دارم در حال نماز شهید شوم.»
من خندیدم و گفتم: بهتر است دعا کنی در حالت تشهد بمیری تا شهادتین هم بگی. تو سجده و رکوع یا قیام چطوری میخواهی شهادتین بگویی. بچهها خندیدند. صالحی هیچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشکی، از ذهن زیبایش حکایت داشت.
«فردا روز، وقتی پاهایش با مین اول قطع شد...
وقتی سرش روی مین دوم خورد...
دگر بار جسمش به قامت برخاست.
و این گونه آخرین رکعت عشقش را هنگام شهادت ادا کرد».
رقص شهید
وقتی از غلامرضا پرسیدند که دوست دارد لحظه شهادت در چه حالتی باشد. گفت: «اگر لیاقت داشته باشم، میخواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زیبارو شریک باشم.» همه فکر کردیم شوخی میکند. من گفتم: چرا نمیخواهی حور بهشتی به کنارت بیاید و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و...
همه زدند زیر خنده. غلامرضا گفت: خوب چه بهتر! و من شروع کردم با کلاه آهنی به دمبک زدن و خواندن، که یک مرتبه چند انفجار پیاپی ما را ساکت کرد.
«یکی از همرزمان غلامرضا، با چشمان خودش دیده بود که چطور او شهید شده است. تا یک هفته وقتی از غلامرضا حرف به میان میآوردیم، گریه میکرد و اشک میریخت. اولشً حرف نمیزد تا بالاخره بعد از یک هفته زبان باز کرد و از سماع عارفانه غلامرضا تعریف کرد:
«سرش را در حالی که تکبیر میگفت بریدند و به زمین افکندند و بدنش را بردند اسارت تا برایشان برقصد...» و گریه میکرد و مرتب میگفت: «آنروز عروسی بود. عروسی بود. خدا شاهده که عروسی بود.»
خیلی اصرار کردیم تا بالاخره درست بگویدکه چه اتفاقی افتاده است. میگریست و بغض به گلو میشد و میگفت: «میتوانید تحمل کنید اگر بگم با تن او چه کردند؟... اگر ایمان نبود کدام قدرت میتوانست ضجه روح را تسکین دهد؟ چه کس میتوانست سر همرزمش را تنها و بدون تن در دامان خاک بگذارد؟! چه کس میتوانست...
باز هم گریه اجازه صحبت به او نمیداد. بلند بلند میگریست. معلوم بود که میخواست ما را برای شنیدن حادثه آماده کند.
او ادامه داد: «اسارت سخت است. حتی سختتر از شهادت. سرش را بریده بودند و تنش را برده بودند اسارت. اسارت طولی نمیکشید، اما سخت دردآلود و هراسناک بود. سختتر و غمگینانهتر از مثله کردن بدن شهید. میدانید چه میکردند؟ نمیدانم چندین نفر را کشته بودند که این رذالت و پستفطرتی را به آسانی از سر میگذراندند. خدا میداند...»
و گریست و با آه و ناله فریاد کشید: «تا سرش را بریدند، نمد داغ کرده را بر جای سر، روی گلوی مطهرش میگذاشتند تا خون خارج نشود و چند لحظهای مجلس عروسیشان را با عزای من و شما برگزار کنند... چند دقیقهای که قلب شهید، آخرین یادگارهای دنیایی را تجربه میکرد، آن کومولههای پستفطرت با تماشای رقص او، به دنیا و زندگی دنیایی قهقهه میزدند و خوشحال بودند. آری در حالی که چشم ظاهربین آنان با ساز و کف و دمبک همراه بود، شهید غلامرضا به سماع با فرشتگان خدا مشغول بود و جانش با فرشتگان هممنزل بود».
آرزوی شهادت
صادقی بیسیمچی بود. هر وقت خبر شهادت بچهها را میدادند، من سریع از سنش، از شهرش، از زندگیاش، از چهره آن شهید، از آن همه زجر جنگ، حتی کمکم از چرایی حادثهها حرف پیش میانداختم. اما صادقی کسی بود که خبر شهادتها را میشنید و فقط آه میکشید.
و آن شب در جواب اینکه دوست دارد در چه حالی شهید شود، هیچ نگفت: فقط آه کشید. و این راز دلش بود که آشکار کرد؛ بر خلاف من که هیاهوی بسیار کردم و گندهگوییهای زیادی بر زبان آوردم. بالاخره من اسیر شدم، اما او شهید شد.